منصور بنی مجیدی در گذشت !
تلفن زنگ می زند، زنگ می زند و بعد می فهمی که ای کاش این زنگ لعنتی قطع شده بود و یا اصلن زمان در یکی دو ساعت پیش از این میایستاد. تلفن را بر می داری، خوش و بش می کنی اما صدا غمگین است. می گویی بهبود جان بگو و می گوید منصور حالش خراب است خیلی و همین امشب و فرداست که تمام.
بعد دیگر نفهمیدم چه شد که از عصر تا شب را همین طور چرخیدم و توی خودم بودم. حتی با دوستانی که دور هم بودیم نفهمیدم چه گذشت تا ساعت یک که فقط گریه می کردم. تلفن را علی شاه مولوی به حافظ موسوی داد و حافظ به من جوری که نتوانستم صحبت کنم. من می گریستم. هنوز هم از پس ان لحظه بغضی با من است که فکر می کنم به محض این که نام منصور بنی مجیدی بیاید، خودش را به نمود خواهد داد. همین است زندگی! می آورد و می برد ما را که ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز.
منصور بنی مجیدی بزرگ بود و این بزرگی حدی نداشت. آرمان خواه بود و این آرمان ها انسانی بودند. همه می دانید که چه قدر به ما جوان ترها نزدیک بود و چه قدر از ما بود تا از گذشته ها. هنوز صدای محبت آمیزش را در گوش دارم و قتی که گاه گاهی گپی می زدیم و من امید واری می دادم و می گفت پویا ما را بس است تو بمان که کار داری حالا. باز دلم گرفته است. نمی دانم یا شاید هم می دانم مرگ که می اید از پس خود حرفی باقی نگذاشته است و برده است هر چه را نباید. باز هم یکی از ما کم شد. کی رفته کی به جاست؟
برای خانواده ی منصور بنی مجیدی و جامعه ی شاعران ایران تسلیت دارم.