دختر شوم و بد قدم

خودش می‌گوید که قربانی یک انتخاب اشتباه شده است. پای گفت وگو با او نشستن هم برای او و هم برای من نه تنها جذابیتی ندارد بلکه دردناک هم هست. اما او با این اعتقاد پا پیش نهاده است تا برای دیگرانی که در شرایط او هستند تجربه ای ملموس باشد و شاید عبرتی؛ کم نیستند زنانی که درجوامعی چون ایران، قربانی خشونت و ساختارهای تبعیض آمیز می شوند و از ترس حیا و آبرو دم بر نمی آورند.

ناکامی ها و مرارت هایی که بر زن طرف گفت و گوی من رفته، نمونۀ نادری نیست. بسیارند زنانی که فریب جایگاه اجتماعی مردانی را می خورند که آن جایگاه ها را تنها برای پوشش شهوترانی ها و تجاوزگری های خود ساخته اند. مردانی با القاب دکتر، وکیل، شاعر، نویسنده و … که پیش از نسبت به هرکدام از این جایگاه های پر زرق و برق، متجاوزند.

زنی که امروز طرف گفتگوی من است ۲۶ سال دارد، برای رهایی از فشارهای خانواده و یافتن اجازۀ ادامه تحصیل به خواستگاری وکیلی که شاعر هم بوده است پاسخ مثبت می دهد تا از شهرستان راهی تهران شده و بتواند در رشته مورد علاقه اش تحصیل کند. اما مردی بر سر راهش ظاهر شده و مسیر زندگی او را عوض می کند. او دوست ندارد هیچ نامی از او یا افراد درگیر در این ماجرا برده شود.

دو سال پیش به خاطر جو شهر ما که شهر نسبتا کوچک و کم جمعیتی است و به خاطر اصرار خانواده و کسب رضایت پدرم برای ادامه تحصیل در رشته دل خواهم، روزنامه نگاری دانشگاه علامه طباطبایی تهران، تن به ازدواج با مردی دادم که به نظرم مورد مناسبی از بین انتخاب های موجود بود. با وجود تفاوت های فرهنگی و اختلاف طبقاتی فاحش کم کم بهش علاقه مند شدم در حدی که حاضر شدم به خاطرش از دانشگاه و رشته مورد علاقه ام بگذرم و به شهرم برگردم و درسم را در رشته دیگه ای ادامه بدم. هر چند قبلا کارشناسى ریاضى داشتم اما بعد، بخاطر علاقه ام به علوم انسانى و رشتۀ روزنامه نگارى دوباره کنکور انسانى داده بودم و با رتبه ۷۶۰ رشتۀ روزنامه نگارى دانشگاه علامه طباطبایى تهران قبول شدم.

خب! پس شما در وهلۀ اول دچار یک تعصب خانوادگی شدید که برای تحصیل در شهر دیگر ممنوعیت قایل می شد. به این معنی که اگر می خواهی روزنامه نگار شوی باید شوهر کنی. این را یک اجبار و تصمیم گیری برای خودت فرض نکردی؟ پدر و مادرت چه مشکلی با تحصیل تو داشتند؟ یعنی نمی خواستند تو به تهران بروی؟

چون من فعالیت های اجتماعی و سیاسی داشتم و کارم به حراست و اینجور جاها کشیده بود پدر و مادرم می ترسیدن من برم تهران و روزنامه نگارى بخونم و واسم شرط گذاشتن یا رشته تو عوض-کن یا شوهر کن و برو…

این شخص را چطور شناختی و رابطه ات با او چطور شروع شد؟

من از ۶ سال قبل از تو انجمن شعر می شناختمش ولى شناختم کاملا سطحى بود. تا زمانى که من دانشگاه قبول شدم و رفتم که برم دنبال آرمان هام…که این آقا جلو راهم سبز شد و بهم پیشنهاد دوستى داد. اولش فکر می کردم یه دوستى مثل بقیه بچه هاى انجمن باهاش خواهم داشت. ولى نوع پیام ها و صحبت ها پیامى از عشق در خودش داشت. ازدواج به من تحمیل شد و من از بین چندنفرى که بهم معرفى شده بود اون رو ترجیح دادم چون شاعر بود و احساس می کردم تفکراتش بمن نزدیک تره. این شد که عقد کردیم و من راهى تهران شدم. اونم همینجا مشغول کار وکالتش بود. من عاشق رشته ام بودم و اولین بارى که بمن پیشنهاد داد برگردم شهرم و حقوق بخونم دو ترم از روزنامه نگاری رو تموم کرده بودم. گیر افتاده بودم. توى یک سال اول عقدمون شدیدا بهش علاقه مند شده بودم و از طرفى رشته مو دوست داشتم. خلاصه وقتى قضیه با صحبت و به طور مسالمت آمیز حل نشد و اون روشو گذاشت، درخواست انتقالى مو با گریه پر کردم و برگشتم دوباره به این شهر لعنتى…  و این سرآغاز دخالت هاى شدید خانواده اش در زندگى ما بود. چیزى که اونو حق مسلم خودشون می دونستن و این تفکرات عشیره اى روز به روز زندگى مارو آزار می داد.

گفتی ازدواج بهت تحمیل شد و از بین چندنفری که بهت معرفی شده بود. اون چند نفر رو چه کسی بهت معرفی کرد؟ چرا این انتخاب رو کردی ؟

خانواده ا م.برادرم…یکى شون هم یکى دیگه از بچه هاى انجمن بود و تاکید خانواده من روى کس دیگه اى بود. می گفتن آنها تفکرات خاص خودشونو دارن که واسه ما حل شده نیست. حتى پدرم که مرد نیمه روشنفکریه گفت زن تو اون خانواده ها باید حل بشه تو خواسته هاى شوهرش. ولى من گوش نکردم.

 از خانواده تحصیل کرده اى بود که همین باعث شد من فکر کنم دنیاى مدرن شهرنشینى و تحصیلات دانشگاهى از تعصبات اونا کم کرده. ولى اشتباه می کردم و اولین نمونه شو جایى متوجه شدم که برادر بزرگش براى انتخاب رشتۀ برادرزاده اش تصمیم گیرى کرد در حالى که اون دختر علاقه اش به هنر بود وادارش کردن ریاضى بخونه. اون وسط فقط من می فهمیدم که چقدر درد می کشه چون منم حقوق رو دوست نداشتم گرچه از نظر معدل و سطح سواد تو این رشته بالا بودم… یعنى عموى بزرگ اون خانواده براى همه و همه تصمیم گیرى می کرد و بىشتر اوقات این تصمیمات اشتباه بودن ولى کسى حق اعتراض نداشت.

اون از ابتدا موافق بود که تو تهران درس بخونی؟ فکر می کنی برای چی مخالفت کرد ؟

بله از ابتدا موافق بود و همیشه بمن می گفت تو تو روزنامه موفق می شى من افتخار می کنم که همسرم براى خط فکریش مى جنگه. ولى بعد از دوترم و تحرىک هاى خانواده  اش بناى ناسازگارى رو گذاشت.بهونه  اش دلتنگى بود. می گفت باىد هرروز ببىنمت. دلم تاب دوری تو نداره و…. که همه اش بهانه بود. بعد این مسائل دامنه دار شد کشید به خانواده ها و منم بخاطر علاقه-ام به او قبول کردم برگردم. حقوق رو تو کارنامه سبزم قبول شده بودم و از تو رشته هاى دانشگاه شهرما بهترینش حقوق بود. ضمن اینکه اون بمن قول داد تو رشته حقوق آینده شغلی ام تضمین شده. هم خودش و هم برادرش کمکم می کنن تا پیشرفت کنم. ولى دلیل اصلى برگشتم عشقم به این شخص بود.

خب و بعد حقوق رو شروع کردی و چی شد؟

دو ماه بعد از اینکه برگشتم سر یه مسئله پیش پا افتاده بحثمون شد و منو همون روز مجبور کرد مهریه مو صلح کنم. گفت اگه دوسم دارى و ادعا می کنى عاشقمى مهریه ا ت رو ببخش و منو برد دفترخونه بدون اطلاع پدر و مادرم مهریه مو بخشیدم. اینم سوءاستفاده از شغل به ظاهر محترمش بود. گولم زد. ولى بینابین این مشکلات علاقه من و اون خدشه دار نشده بود و همچنان هم دیگه رو دوست داشتیم. تا اینکه زن برادرش که آبستن بودن زایمان کرد و یه دختر ناز به دنیا اومد…پدر بچه تا دو ماه شبا خونه نمی رفته که چرا بچه دختر شده … من وقتى اینارو می شنیدم خیلى می ترسیدم… اما بهم دلدارى می داد که انشالله بچه مون پسر می شه و اگه دختر هم بشه اشکالى نداره.

این مسئله کوچیک چه چیزی بود دقیقاً اگر مایلید بگید!

سر مسئله خاصى نبود. اون و همکاراى دیگه اش واسشون دوتا چىز جا افتاده بود: یکی اینکه زن مهرشو صلح کنه و دوم صیغه کردن زناى دیگه. اینا براشون قبح نداشت. اون روز هم سر یه بحث کوچولو منو کتک زد و برد دفترخونه… سر این بود که چرا جلوى یکی از دوستانمون روسرى سرت نبوده و چرا باهاش دست دادى. چرا شوخى می کنى باهاش. چرا بهت اس ام اس می زنه چرا بهت می گه عزیزم و…

 به خاطر همین کتکت زد ؟

بله. به همین دلیل بود. من بهش گفتم تو دیوونه اى از خونمون برو بیرون. اونم محکم چندتا سیلى خوابوند تو گوشم و پرتم کرد رو تخت. دستاشو گذاشت روی دهنم که جیغ نزنم و هرچى تو دهنش اومد بهم گفت بعدشم لباسامو درآورد و به زور باهام خوابید. بعد که آروم شد معذرت خواهى کرد و با خواهش و چرب زبونى راضیم کرد بریم دفترخونه…

یعنی بدون این که تو بخوای باهات خوابید؟ در واقع بهت تجاوز کرد؟

 اسمش تجاوزه؟ من زتش بودم.اون می گفت چون زنمى هروقت بخوام نیازى به رضایت تو ندارم.

بله اسمش تجاوزه. حتی اگر شوهرت باشه. تو اگر نخوای و راضی نباشی و اون به زور باهات بخوابه اسمش تجاوزه. توی اروپا کاملا در این باره قانون هست و زنی که این مورد رو گزارش بده شوهرش رو محاکمه می کنن.

ولى قانون ایران اینطورى نیست و ماجراى من دردناک تر از بقیه  است به این دلیل که اون فقط از طریق مقعد با من رابطه برقرار می کرد و به این کار عادت کرده بود. دو سال تمام این کارو کرد دست آخرم بهم گفت تو که هنوز باکره اى…نگران چى هستى؟ دفعه اولى که رفتم خونه شون. دو روز بعد از نامزدى مون بود. یعنى هنوز عقد هم نشده بودیم. با حوله درو روم باز کرد. دستمو گرفت برد تو اتاقش. اول منو بوسید و من که هنوز باهاش انقدر راحت نبودم که حتى مانتومو در بیارم اما اون یه دفعه لخت جلوى من ظاهر شد و اولین رابطه ما که معمولا تو ذهن هر دخترى نقش می بنده یه تجاوز از پشت و خیلی خشن بود. طورى که من با گریه التماسش می کردم ولم کنه ولى زورم بهش نمی رسید.

کسی هم خونه نبود ؟ برای همین دعوتت کرده بود ؟

بله. پدر مادرش مشهد بودن. منو از تهران کشوند شهرمون بخاطر این قضیه

یعنی چطور تو رو کشوند ؟ ببخشید که من این همه سئوال می پرسم؟

می گفت واست سورپرایز دارم حتى من گفتم هفته دیگه میام قهر کرد. گفت دلش تنگ شده. گفت اگه نرم سورپرایزش خراب می شه. منم خب دوسش داشتم. دو روزه اومدم و برگشتم.

خانواده ات در این رابطه چه می دونستند ؟

خانواده ام چیزى نمی دونستند و نمی دونن. من واقعا عاشقش بودم. در کنار خصلت هاى بدش خصلت هاى خوبى هم داشت که منو وادار می کرد مطیعش باشم. با اینکه چندین بار دچار خونرىزیه مقعد شدم و کارم به دکتر می کشید. هربار کلى نازم می کرد. یکى دو هفته دست نگه می داشت ولى باز شروع می کرد. استدلالش هم این بود که از این روابط همه دارن و چون تو خیلى هیکلت سکسیه من نمی تونم ازت بگذرم.

بعدش چه رفتاری باهات داشت؟ خودش دکتر می برد تو رو ؟

نه خودش همیشه عجله داشت و کاراش مونده بود. با عجله لباس می پوشید بره دفتر کارش ولى بمن سفارش می کرد که حتما برم دکتر. دکتر هم کلى منو دعوا می کرد و گفت خانوم شوهر شما یه بیمار روانیه.

با هم زندگی می کردید؟ معمولا کجا این کار رو می کرد؟ و آیا واقعا میلی به ادامه داشتی؟

نه جدا زندگى می کردیم. خونه خودشون و تو اتاق خودش. میل به اینکه کنارش باشم داشتم. بغلش کنم ببوسمش. حتى خواستم خودمو در اختیارش بذارم که از راه درستش رابطه برقرار بشه ولى اون نخواست. عادت کرده بود به اون قضىیه. اوضاع به همین صورت پیش رفت تاحدود یک سال بعد از عقد ما که پدر شوهرم در سانحه تصادف نوروز ۹۲ فوت کرد و از آن روز من آماج حرف های خانواده اون قرار گرفتم که این اتفاقات به خاطر قدم بد تو بود و تو دختر شوم وبد قدمی هستی و…

در طول این مدت خانواده اش به هر بهانه ای منو آزار دادن و انواع بی احترامی ها ونسبت های ناروا به من و خانواده ام بسته شد. اما من به خاطر علاقه به او، نه تنها از زندگی ام دلسرد نشدم بلکه سکوت کردم و هیچ کدوم از این اتفاقات رو با خانواده ام مطرح نکردم.

حتی تاریخ ازدواجی که ما تعیین کرده بودیم ۳ مرتبه عقب افتاد و این به علت رسم و رسومات عجیب قوم بختیاری بود که تا یک سال برای فوت پدرشون عزادار بودند.  طولانی شدن عقد روز به روز به مشکلات و فشارهای روانی من اضافه می کرد و تو این مدت تمام ترس و کابوس های شبونه من از این بود که خونواده اش اونو تحریک به جدایی کنن.

از همون اول هم معتقد بودن که که اون باید زنی از فامیل خودش می گرفت تا خوشبخت بشه ومن نمی تونم اونو خوشبخت کنم. این فشارهای روحی من ادامه داشت تا جایی که حدود ۲ ماه مونده به جشن عروسی مون و در اوج امتحانات پایان ترم دانشگاهم، یه دفعه تلفنش رو خاموش کرد و چند روز ناپدید شد. بعد از چند روز که من و خانواده ام پی گیر ماجرا شدیم خیلی راحت به من گفت خونواده ام متوجه شدن که تو در گذشته فعالیت های سیاسی داشتی و نگران آینده شغلی من  هستن و گفت که بعد از پدرم برادر بزرگم تصمیم آخر رو می گیره و تصمیمش این بوده که هر چه زودتر از هم جدا شیم به نفع هر دوی ماست. من اولش جدی نگرفتم و فکر کردم با وساطت بزرگترها و دوستای مشترکمون قضیه حل می شه. اما اون شدیدا” تحت تسلط افکار عشیره ای حاکم بر خونواده اش بود و هر چقدر من بیشتر تلاش می کردم زندگی ام را حفظ کنم اون بیشتر برای جدایی مصمم می شد.  حتی یه بار خودم رفتم با خونواده اش صحبت کردم که بدترین توهین ها و فحش ها رو شنیدم. نفوذ خونواده به حدی بود که ما یه هفته مانده به تاریخ ازدواجمون از همدیگه جدا شدیم. اون هم منو بدون مهریه و حتی هزار تومان نفقه بین این جامعه شهوت پرست ول کرد و راحت مهر طلاق رو زد رو پیشونیم. الان هم در حال مشاوره روانی هستم و با وجود کار با چندین روانپزشک هنوز به نتیجه مطلوبی نرسیده ام.

 الان چه حسی داری و به چه چیزی فکر می کنی؟               

 تنها چیزی که از این ازدواج عاید من شد این بود که جامعه ایران خیلی هنوز نیاز به فرهنگ سازی داره. مرد سالاری تو جامعه ما خیلی شدیدحاکمه. به این سادگی ها هم نمی شه کاریش کرد.

به عنوان زنی که آرمان ها و اهداف زندگیش قربونی یک بازی این شکلی شده آرزو می کنم یه روزی سطح فکر همه ایرانی ها به اندازه ای برسه که قوم گرایی و فکرهای مردونه که ضد زن هاست ازش پاک بشه و این قدر به برابری برسیم که اگه هر کدوم از دو جنس به حقوق اون یکی تجاوز می کنه رو بشه واقعا محاکمه قانونی کرد.

پس از این مصاحبه به نظرم رسید خشونتی که در دل جامعه نهادینه ما شده است. خشونتی که از مذهب و حکومت و مردسالاری حاکم بر ذهنیت جامعه مشروعیت می گیرد تا زن را به عنوان شی در مالکیت خصوصی مالکانی چون پدر و برادر و شوهر و در انتها اجتماعی از این ها قراردهد؛ تا برایش تصمیم بگیرند، چگونه زندگی کند و چگونه خود را بپوشاند و چگونه به آن ها لذت برساند و مختارند با روح و جسم او هر چه خواستند بکنند و بعد هم بنا به حکم آبرو ساکتش کنند و تنها و بی پناه رهایش سازند. اما نقش زنان در مقابله با این خشونت تعیین کننده است . این زنان هستند که می توانند این چرخه را به نفع خود تغییر دهند .

Check Also

شعر سامان دادن امر محال است!

گفتگوی فرهاد کریمی با پویا عزیزی آقای عزیزی در بیشتر شعرهای شما رابطه ذهنیت و …

One comment

  1. buy cialis with paypal blopress flagyl iv medscape Brian Waldron, a Patchogue parks department employee for 23 years, says he was working with a few temporary workers hired to assist with the cleanup after Sandy, when one of them said they found the bottle with the note inside

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *